یادی از گذشته/40

الاغ گَولِنگ تابستان 1338 بود.امتحانات کلاس چهارم پایان یافته بود. و من پا را کرده بودم توی یک کفش و از پدرم می خواستم که یک الاغ بخرد. بعد از روزها و شاید هفته ها، بالاخره آن خدا بیامرز قبول کرد که یک خر بخرد. به من گفت که هر وقت «غُربتا» بیایند، اگر الاغیادامه خواندن «یادی از گذشته/40»

عکس/258

حضرت آقای حاج شیخ محمدحسن بیدختی (صالح علیشاه) طاب ثراه. از بیدختی ها آقایان حاج ملا عبدالله صدرالاشراف مشهور به «حاجی صدر» (معمّم نشسته سمت راست حضرت آقا) و حاج محمد صادق سعیدی معین الاشراف معروف به «حاجی معین» (ایستاده با پالتو سفید در سمت چپ حضرت آقا) در عکس دیده می شوند. مکان: تهران؛ادامه خواندن «عکس/258»

یادی از گذشته/12

     ذبیح      خدا بیامرز پدرم تعریف می کرد:      حدود سال 1300 خورشیدی بود. بعد از ظهر یکی از روزهای پائیزی که هوا داشت آرام آرام رو به سردی می گذاشت، در حالی که دوسه نفر از هنرمندان محلی به نواختن دف و سرنا مشغول بودند جماعتی از همشهریان بیدختی پسرک جوانی به نامادامه خواندن «یادی از گذشته/12»