یادی از گذشته/40

الاغ گَولِنگ تابستان 1338 بود.امتحانات کلاس چهارم پایان یافته بود. و من پا را کرده بودم توی یک کفش و از پدرم می خواستم که یک الاغ بخرد. بعد از روزها و شاید هفته ها، بالاخره آن خدا بیامرز قبول کرد که یک خر بخرد. به من گفت که هر وقت «غُربتا» بیایند، اگر الاغیادامه خواندن «یادی از گذشته/40»