یک خاطره

یک آخوند، یک صوفی روز 25 آبان 1359 (7 محرم 1401) به تعاونی 12 (شرکت گیتی نورد) در پایانه جنوب تهران مراجعه کردم تا بلیتی خریده و برای شرکت در مراسم عزاداری حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام به بیدخت بروم. مسئول فروش بلیت گفت: «تمام بلیت ها به فروش رسیده. ولی شانس تو، یکادامه خواندن «یک خاطره»

یادی از گذشته/42

بی بی، هُرّو (bibi horrow) در سال های 1330 که در دبستان جامی بیدخت تحصیل می کردم، هنگام غروب، به محض آنکه از مدرسه به خانه بر می گشتم، کیف و کتاب خود را به گوشه ای پرت کرده و دوان دوان به طرف «نودو» (ناندان/ جای نان)، رفته و تکه ای نان «تِفتو» (تافتونادامه خواندن «یادی از گذشته/42»

یادی از گذشته/ 36

ملاّی آخوند شهربانو یادش بخیر، تابستان 1334 یا 1335 و در بیدخت بود که پدر و مادرم تصمیم گرفتند مرا به مکتب بفرستند تا قرائت قرآن را یاد بگیرم. اولین روزی که به مکتب خانه یا به قول خودمان، «مُلّا»، رفته بودم فقط یک «سِپَرَه» یا سی پاره با خود همراه داشتم. سی پاره بهادامه خواندن «یادی از گذشته/ 36»

زیارت بیدخت

دلنوشته ی یک خواهر ایمانی بیدختی: اگر به خودم باشد، شايد زود به زود قصد سفر به بيدخت نكنم …. انگار كه بخواهم به يك سياره ی ديگر بروم. هزار و يك بهانه مي آورم كه نروم. رفتنش همان شنبه ی معروف را مي خواهد … منتظرم كه همه كارهايم را راست و ريس كنم.ادامه خواندن «زیارت بیدخت»

یادی از گذشته/32

به باغ کی بروم؟ مرحوم حاج حسن شاه بدیع زاده، معروف به حاج حسنِ خان، از همسایگانِ خانه ی پدری ام بود. مرد بسیار مهربان، باذوق، خوش مشرب و خوش صحبتی بود. یک بار با پدرم داشت از دزدی هایی که هر ازگاهی در بیدخت اتفاق می افتاد سخن می گفت. البته دزدی هایی کهادامه خواندن «یادی از گذشته/32»