یادی از گذشته/ 3-47

ملاّی آخوند شهربانو (۳)
بیشتربچه ها سِپَرَه در دست داشتند. تعدادی نیز که پیشرفته تر از بقیه بودند، از روی قرآن کامل تمرین می کردند. مرحومه آخوند شهربانو هم در میان بچه ها بود. درس می داد و درس می پرسید. تکه چوبی نیز در دست داشت که از آن هم برای تنبیه بچه ها و هم برای اشاره به آیه های قرآن استفاده می کرد. در میان بچه ها چند تن از همبازی ها و بچه محل های خود را نیز دیدم: ابراهیم قرچه، مرحوم محمد نظام دیبا (قرچه) شهید علیرضا بقائی، عزیزالله محب الرّضا، مهدی زارعی یزدی، محمد فانی زاده، مرحوم محمد حسن زمانی، غلامحسین احمدی، و … .
از دیدنشان خوشحال شدم. مادرم با صدای بلند و طوری سلام کرد که آخوند متوجه شود. من هم سلام کردم. آخوند شهربانو مادرم را که دید، پیش ما آمد. مادرم پس از خوش و بش و احوالپرسی، به ایشان گفت: حسن را آورده ام که زحمت کشیده، روخوانی قرآن را به او تعلیم دهید».
مرحومه آخوند شهربانو با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت: «بارک الله که آمده ای قرآن یاد بگیری.» و بعد رو کرد به مادرم و پرسید: «بِرِش نَهلیچِه اَوُردِه؟» (برایش زیرانداز آورده اید؟) و مادرم در جواب گفت: «انشاءالله فردا هم نهلیچه و هم کوزه با خودش خواهد آورد.» آخوند ضمن اینکه به گفت و گو با مادرم ادامه می داد، دستم را گرفت و پهلوی محمد که نهلیچه ی نسبتاً بزرگتری داشت نشاند و یکی از دختران را صدا زد و از او خواست درسم را شروع کند. بعد دانستم که آن دختر»سرخلیفه» است.
آن سرخلیفه – که الآن خودش مادربزرگ شده و انشاءالله خدا سلامتش بدارد – نزد من آمد و پرسید: «قرعو چِقدِر یاد دِری؟» (قرآن چقدر بلدی؟) گفتم: «یَک کَمِه.» (کمی بلدم.) صفحه ی اول سِپَرَه ام را باز کرد و خطی را نشان داد و گفت: «اینجا را بخوان؛ ببینم چقدر بلدی.»
صفحات اول سِپَرَه شامل چند سری الفبای زبان عربی بود: الفبای ساده، الفبای مفتوح، الفبای مکسور، الفبای مضموم، و الفباهای با تنوین های سه گانه ی نصب و ضَمّ و جَرّ. ابتدا الفبای ساده را درس می دادند. من به خاطر آنکه بزرگترهای خانواده ام قرآن خوان بودند، با الفبا و زیر و زبر آن تا حدودی آشنا بودم. سرخلیفه با تکه کاغذ تاه شده ای که «خِد نِشو» (خط نشان) نامیده می شد، به یکی از حروف اشاره کرد و پرسید: «ای چِنَی؟» (این چه حرفیه؟) جواب دادم: «سین.» بعد حرف دیگری را نشان داد: «میم.» بعد از چند سؤال دیگر، به سراغ حروف با زیر و زبر رفت. الفبای ساده را خوب بلد بودم. اما در حرکت های حروف اشکالاتی داشتم.
سرخلیفه کسی بود که در غیاب آخوند، مدیریت مکتب خانه را به عهده داشت. دو دختر دیگر هم بودند که «خلیفه» خوانده می شدند و در واقع دستیاران سرخلیفه بودند. جالب این بود که سرخلیفه و خلیفه ها از میان قرآن آموزان دختر انتخاب شده بودند.
✍🏻#حسن_نورایی_بیدخت
#در_کوچه_های_بیدخت
@beidokht_ghadim

منتشرشده به‌دست در کوچه های بیدخت

به عنوان یک بیدختی متولد سال 1328 خورشیدی سعی دارم خاطرات و دانسته های خود در باره بیدخت چند دهه پیش را بازگو کنم. به عنوان چاشنی، برخی مطالب کوتاه دینی، فرهنگی و ادبی نیز اضافه می شود. عکس های قدیمی نیز جایگاه خاص خود را دارند. البته از آنجا که سرگرم نگارش و تالیف مجموعه کتاب های «زیر آسمان بیدخت» (که جلد اول آن با عنوان "کربلائی ملا اسدالله، خادم الفقرا" و جلد دوم آن با عنوان "بیدخت در گذر زمان" منتشر شد ) هستم، درج مطالب مربوط به بیدخت قدیم کمتر شده است چراکه ترجیح می دهم آنها را ابتدا در مجموعه ی مورد نظر انتشار دهم. در ادامه ی راه، همواره نیازمند راهنمائی و همکاری دوستان و همشهریان عزیز هستم؛ انشاءالله دریغ نخواهند ورزید.

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: