… در یکی از سفرهای حضرت صالح علیشاه به شهرضا، چون در می یابند که وی [سیّد ابراهیم سرّی] در روستا به عمران قنات شریف آباد سرگرم است، با جمعی از درویشان نیکدل عازم آنجا می شوند. او به محض آگاهی، به پیشواز شتافته مقدم ایشان را سخت گرامی می دارد. در خانه، حضرت پیر می گویند: «تفألی بزن.» سرّی مثنوی «آن رهبر جان و مخبر» خود را در دست گرفته، از سینه ی شرحه شرحه از فراق، شرح درد اشتیاق، را با لحن داودی به گرمی تمام می خواند. آنگاه خاموشی یی ژرف و سنگین انجمن روحانی را فرو می گیرد و حضرت پیر پس از توجه و دلجویی و تأمل در کار و روزگار شاعر عارف، چنانکه گفتی نامه ی سرنوشت او را خوانده، می فرماید: «اگر روزگاری دراز بر سر این کار صرف نکرده بودی، از تو می خواستم که از آن، دست باز داری و به شهر باز گردی و سامانی به کار و روزگار خود بدهی. ولی اکنون دیگر گذشته است.» گفتی در آینه ی روشنِ ضمیر خود دیده بودند که جان بر سر این کار خواهد نهاد. و چنان شد. دیری نپائید که در پی دشواری ها و رنج های بسیار، به بیماری سرطان در تهران خرقه ی تن تهی کرد. …
*برگرفته از مقدمه ی کتاب «دیوان اشعار سیّد ابراهیم سرّی«، آبادان، نشر پرسش، ۱۳۸۱